نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

شروع یک زندگی جدید

قصه هایی که مامان می خونه

1393/7/26 9:14
نویسنده : mami
35,851 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم نیکا عاشق کتاب قصه و خوندن شعر هستش ... زمانی که براش شعر می خونم با دقت زیادی گوش میکنه و با من زمزمه می کنه . میخوام از این به بعد شعر ها و قصه هایی که واسش می خونم رو اینجا بزارم شاید یادگاری بمونه ...

حسنی نگو یه دسته گل

توی ده شلمرود
حسنی تک و تنها بود

حسنی نگو بلا بگو
تنبل تنبلا بگو
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه
نه فلفلی نه قلقلی
نه مرغ زرد کاکلی
هیچکس باهاش رفیق نبود
تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه
باباش میگفت: حسنی میای بریم حموم؟
نه نمیام نه نمیام
سرتو می خوای اصلاح کنی؟
نه نمی خوام نه نمی خوام

کره الاغ کدخدا
یورتمه می رفت تو کوچه ها
الاغه چرا یورتمه میری؟
دارم میرم بار ببرم
دیرم شده عجله دارم
الاغ خوب و نازنین
سر در هوا سم بر زمین
یالت بلند و پرمو
دمت مثال جارو
یک کمی به من سواری میدی؟
-نه که نمیدم
چرا نمیدی؟
واسه اینکه من تمیزم
پیش همه عزیزم اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه!

غاز پرید تو استخر
تو اردکی یا غازی؟
من غاز خوش زبان
میای بریم به بازی؟
نه جانم
چرا نمیای؟
واسه اینکه من
صبح تا غروب
میون آب کنار جو
مشغول کار شستشو
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه

در وا شد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه
جیک جیک کنان
گردش زنان
اومدو اومد پیش حسنی
جوجه کوچولو
کوچول موچولو
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد قدقدقدا
برو خونتون تو رو به خدا
جوجه ریزه میزه
ببین چقد تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه

حسنی با چشم گریون
پا شد و اومد تو میدون:
آی فلفلی آی قلقلی
میاین با من بازی کنین؟
نه که نمیایم
چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:
من و داداشم
و بابام و عموم
هفته‌ای دو بار میریم حموم
اما تو چی؟
قلقلی گفت:نگاش کنین
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه

حسنی دوید پیش باباش
حسنی میای بریم حموم؟
میام میام
سرتو میخوای اصلاح کنی؟
میخوام میخوام
حسنی نگو یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپل

الاغ و خروس و جوجه غاز و ببعی
با فلفلی با قلقلی با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن دور حسن
الاغه میگفت:
اگه کاری نداری بریم الاغ سواری
خروسه می گفت:
قوقولی قوقو قوقولی قوقو
هر چی میخوای فوری بگو
مرغه می‌گفت:
حسنی برو تو کوچه
بازی بکن با جوجه
غاز می‌گفت:
حسنی بیا با همدیگه بریم شنا
توی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود

 

مهمان های ناخوانده

در یک ده کوچک، پیرزنی زندگی می کرد.

این پیرزن، یک حیاط داشت قد یک غربیل که یک درخت داشت قد یک چوب کبریت. پیرزن خوش قلب و مهربان بود،

بچه ها خیلی دوستش داشتند.

یک روز غروب، وقتی آفتاب از روی ده پرید و خانه ها تاریک شد، پیرزن چراغ را روشن کرد و گذاشت روی

تاقچه. چادرش را انداخت سرش، رفت دم خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیند، دلش باز بشود.

همین طور که داشت با بچه ها صحبت می کرد، نم نم باران شروع شد.

بوی کاهگل از دیوارها بلند شد.

پیرزن بچه ها را روانه خانه کرد و خودش به اتاق برگشت.

باران تند شد. صدای رعد و برق، کاسه کوزه های روی تاقچه را می لرزاند.

پیرزن سردش شد، فکر کرد رخت خوابش را بیندازد و برود زیر لحاف گرم شود؛ که صدای در بلند شد:

تَق تَق تَق
...
کیه داره در می زنه؟
منم خاله گنجشکه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: بیا تو.
...
تَق تَق تَق
...
کیه داره در می زنه؟
منم مرغ پاکوتا. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب بیا تو.
...
تَق تَق تَق
...
کیه داره در می زنه؟
منم آقا کلاغه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب بیا تو.
...
تَق تَق تَق
...
کیه داره در می زنه؟
منم خاله گربه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب بیا تو.
...
تَق تَق تَق
...
کیه داره در می زنه؟
منم سگ پاسبون. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: تو هم بیا تو.
...
تَق تَق تَق
...
کیه داره در می زنه؟
منم آقا الاغه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: بیا تو.
...
تَق تَق تَق
...
کیه داره در می زنه؟
منم گاو سیاهه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب، تو هم بیا تو.
...
پیرزن رو کرد به مهمان ها و گفت: خُب، حالا همه تون با خیال راحت بخوابین، فردا صب که شد، برین دنبال کارای

خودتون.
...
همه مهمان ها که مهربانی پیرزن رو دیده بودند، از فکر رفتن غصه شان شد. پیرزن گفت: اگه از دل من بپرسین، می

خوام که همه شما، اینجا بمونین؛ امل حیاط من قد یه غربیله، جایی ندارم. اگه خاله گنجشکم بتونه بمونه، آقا گاوه

مجبور میشه بره.

گاوه به فکر فرو رفت، به پیرزن نگاه کرد و گفت: من که مومو می کنم برات خرمنو درو می کنم برات، بذارم برم؟

پیرزن از اینکه گاو را رنجانده بود، دلش گرفت و گفت: با وجود تنگی جا، پهلوی من بمون.
...
من که جیک و جیک می کنم برات، تخم کوچیک می کنم برات بذارم برم؟
...
من که عر و عر می کنم برات همسایه خبر می کنم برات بذارم برم؟
...
من که میو میو می کنم برات، موشا رو چپو می کنم برات، بذارم برم؟
...
من که قارو قار می کنم برات همه رو بیدار می کنم برات، بذارم برم؟
...
من که قد قد می کنم برات تخم بزرگ می کنم برات، بذارم برم؟
...
من که واق و واق می کنم برات، دزدارو چلاق می کنم برات، بذارم برم؟
پیرزن گفت: عیب نداره، تو هم بمون.
...
همه از سر سفره بلند شدند، بساط چای را جمع کردند و دنبال کارهایشان رفتند. از آن به بعد، سال های سال همگی

با هم به خوشی و خوبی زندگی کردند.

 

و.....خیلی کتابهای دیگه که میذارمشون

پسندها (1)

نظرات (0)